سلام دوستان روز خوبی داشته باشین. از امروز تصمیم گرفتم رمان "دوراهی سرنوشت" رو تو وبلاگ خودم آپلود کنم. خوشحال میشم نظراتتون رو برام کامنت کنین. دوستدار شما مینا شیردل

برای فهمیدن خلاصه داستان به پست خلاصه رمان دوراهی سرنوشت مراجعه کنید.

به نام خدا

دو راهی سرنوشت

فصل اول

ھمه ی وسایلم را داخل چمدانم جمع کردم .دور تا دوراتاقی را که شش سال از زندگیم را آن جا گذرانده بودم، نگاه کردم. اتاقی با دیوارھای سفید و تمیز که در آن لحظه ھای آخر صدای خنده ھا و بازی گوشی ھایم لا ھم اتاقی ھا، گریه ھا و غصه ھایم و تک تک خاطره ھایی را که چنگی ھم به دل نمی زدند، به رخم می کشید.
آخرین باز جزء به جزء اتاق را نگاه کردم. به پنجره ھای بلند اتاق، پنجره ھایی که رو به آفتاب و درخت ھای کاج بلند کهنسال لبخند می زدند؛ اما پشت میله ھای بلند و سفیدی محصورشده بودند؛ به تخت ھای فی سفید که با ملحفه و روبالشتی ھای سفید پوشانده شده بودند.
نگاھم روی تخت ھای ھم اتاقی ھایم چرخید و به تختی که کنار تخت بهار بود افتاد. مثل بقیه ی تخت ھا ملحفه ی سفید و تمیزی رویش کشیده شده بود؛ اما برخلاف آن ھا به انتظار صاحب جدیدش نشسته بود.  گویی او هم به من پوزخند می زد. پوزخندی که تا عمق قلبم را می سوزوند و می گفت:
_تو ھیچ وقت ھیچ چیزی رو که متعلق به خودت باشه رو نداشتی آھو. ھیچ وقت مالک ھیچ چیز تو زندگیت نبودی؛ حتی خودت. حتی این اسم فامیلی که مثل شماره گذاری یه شیء روت گذاشتن!
در آستانه ی در ایستادم و بار دیگر تمام اتاق را دور تا دور نگاه کردم. با خودم گفتم:
«دیگه تموم شد آھو!»
با گفتن این جمله یک باره ته دلم خالی شد. سوزشی را ته معده ام حس کردم. قفسه ی سینه ام سنگین شده بود و به سختی نفس می کشیدم. دسته ی چمدانم را محکم گرفتم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
صدای بسته شدن در اتاق در سکوت سالن، طنین غم انگیزی را در گوشم فریاد کشید. با قدم ھای بلند و تندتری مسیر سالن را طی کردم؛ چون می دانستم اگر دوباره به آن اتاق برگردم، دیگر نمی تونم آنقدر قوی باشم که گریه نکنم!
صدای کشیده شدن چرخ ھای چمدانم روی موزاییک ھای سالن با رسیدنم به پشت در دفتر خانم بادیاری قطع شد. آب گلویم را قورت دادم و در حالی که سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم، دستم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چند تقه ای به در زدم که بلافاصله خانم بادیاری گفت:
_بفرمایید.
در را به آرامی باز کردم. قبل از این که وارد دفتر بشوم، سرم را از لای در داخل بردم؛ اما با صدای انفجار مهیبی جیغ کشیدم و در را رھا کردم!
وقتی به خودم آمدم که در آستانه ی در ایستاده بودم و کاغذھای براق رنگی مقابل نگاهم پایین می آمدند. بهار در حالی که کف می زد با لبخند دندان نمایی به من زل زده بود. خانم بادیاری هم درحالی که پشت میزش نشسته بود، دست ھای مشت شده اش را زیر چانه اش زده بود و با ھمان طمانینه و وقار ھمیشگیش لبخند می زد؛ به آرومی از پشت میزش بلند شد و با تبسم آرامش بخشش به سمتم آمده و دست ھایم را در میان دستانش گرفت.
_بهار می دونست برای خداحافظی می یای پیشم. یه زنگو از مدرسه ش اجازه گرفت تا برات جشن خداحافظی بگیره.
یک لحظه در چشم ھایش دقیق شدم که پر از اشک شده بود. سریع نگاهش را ید و در حالی که سعی می کرد خودش را به کوچه ی علی چپ بزند با دستش به تزئینات دفتر اشاره کرد.
_ببین از صبح زود پاشده اومده این جا رو درست کرده.
و بعد درحالی که دوباره نگاهم می کرد، حرفش را ادامه داد.
_فقط به خاطر تو!
دورتا دور دفتر را نگاه کردم. ھر چهار دیوار اتاق پر از تزئیناتی بود که ھر سال در دھه ی فجر از آن ها به عنوان تزئین سالن ھا استفاده می کردیم. روی زمین ھم پر از خرده کاغذهای رنگی براقی بود که به محض ورودم بعد از انفجار بمب شادی پخش شده بود.
بهار با همان لبخند بامزه اش کف دست هایش را بهم زد و گفت:
_گودبای پارتی خواھر بزرگه مبارک!
با چشم ھایی که پر از اشک بودند، نگاھم را به سمتش چرخاندم و با صدایی که بغض آلود بود و می لرزید گفتم:
_خیلی دلم براتون تنگ می شه.
بهار یک سال ازمن کوچکتر است و قرار بود یک سال بعد از من، از پرورشگاه ترخیص شود.
بعد از دوازده سالگی از مرکزی که شش سال دوم از زندگیم را آن جا گذرانده بودم به این جا منتقل شدم. ازهمون روزهای اول، بهار من را خواهر بزرگه صدام می زد و من هم از این که می توانستم حس خواهری را تجربه کنم، خوشحال بودم. در درس ها کمکش می کردم و او هم از من حرف شنوی داشت. رفتار خانوم بادیاری هم با من کمی نسبت به رفتارش با بقیه ی دخترها متفاوت تر بود. همیشه می گفت:
_آهو من تو چشم های آبی تو نگار خودمو می بینم. تو جای خالی نگارو برام پر می کنی.
نگار دختر چشم آبی خانم بادیاری بوده که در شش سالگی در اثر تصادف می میرد و بعد از او خانم بادیاری دیگر هیچ وقت بچه دار نمی شود. من هم هیچ وقت از این مقایسه دلخور نمی شدم. این که به جای آدم دیگری مورد محبت واقع می شدم، اذیت نمی شدم. بالعکس از این که حس می کردم نگارم و خانم بادیاری هم مادرمه، حس خوبی بهم دست می داد. حسی که شاید هیچ وقت هیچ جای دیگری نمی توانستم تجربه کنم!
***
بهار: نوبتیم که باشه نوبت کیک برونه.
خانوم بادیاری با لبخندی مصنوعی، اشک هایش را پاک کرد.
_آره، آره.
بهار طوری که انگار مجرمی را دستگیرکرده باشد، بازوهایم را گرفت ومن را روی مبل سه نفره ای که رو به روی میزخانوم بادیاری بود، نشاند و خودش هم کنارم نشست. درحالی که تقلا می کردم از بین دست هایش بیرون بیایم با خنده گفتم:
_خیلی خب نمی خوام که فرارکنم.
بهار کیک دایره ی خامه ای را که رویش یک فشفشه ی بزرگ و دورش شمع های ریزی چیده شده بود به سمتم آورد و روی میزعسلی رو به رویم گذاشت. بعد از کلی شوخی و خنده، فوت کردن شمع و بریدن کیک، سکوت آنی همه ی دفتر را گرفت. همه با چنگالی که دستشان بود با کیکشون ور می رفتند و چیزی نمی خوردند. خانم بادیاری حتی چنگالش را هم دستش نگرفته بود و فقط به کیک رو به رویش زل زده بود. جو سنگین و خفه کننده ای حاکم بود. کیکم را که دست نخورده بود، روی میز رو به رویم گذاشتم و گفتم:
_خب.
همین یک کلمه کافی بود تا نگاه های نگرانشان به سمتم بچرخد. دستم را روی زانوهایم گذاشتم و بی توجه به نگاه هایشان به سمت چمدانم که دم در بود رفتم. دسته ی چمدانم را محکم گرفتم و طوری که سعی می کردم قوی به نظر بیایم لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
_خب فکر کنم دیگه وقت رفتنه.
هر دو با هم از جا بلند شدند و به سمتم آمدند. خانم بادیاری شانه هایم را گرفت و درحالی که مردمک چشم هایش رت روی تک تک اعضای چهره ام می چرخاند با دل سیر نگاهم کرد. در همان حالت من را به سمت خودش کشید و محکم بغل کرد. در حالی که کمرم را با دستش نوازش می کرد، زیر گوشم زمزمه کرد.
_مواظب خودت باش آهوی من. سعی می کنیم زود به زود بهت سر بزنیم.
با پولی که بعد از ترخیص به بچه های پرورشگاه می دادند و کمک های خانم بادیاری، خانه ی کوچکی رهن کرده بودم. قرار بود بعد از این که بهار هم ترخیص شد، پول هایمان را روی هم بگذاریم و خانه ی بهتری رهن کنیم.
بعد از خداحافظی با خانوم بادیاری بهار را در آغوش کشیدم. به بهانه ی سرد بودن هوا و این که دلم نمی خواهد سرما بخورند، کلی اصرار و خواهش کردم که فقط تا در خروجی سالن همراهم بیایند. در واقع نمی خواستم این جدایی بیشتر از این سوهان روحمان بشود.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : بادیاری ,بهار ,خانم ,اتاق ,دفتر ,گفتم ,خانم بادیاری ,نگاه کردم ,دوراهی سرنوشت ,رمان دوراهی ,خانوم بادیاری ,رمان دوراهی سرنوشت
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تأملاتی در حوزه علوم قرآن و حدیث حمیدرضا آقایی ویدوجی فروشگاه طراحی مشاوره تلفنی تحصیلی مجله اینترنتی زیبارو شورای دانش آموزی دبستان شهید مطهری سودجان Gina شبنم دانلود رایگان مقاله